باز ماندم در بلايي الغياث اي دوستان

شاعر : سنايي غزنوي

از هواي بي وفايي الغياث اي دوستانباز ماندم در بلايي الغياث اي دوستان
باد دستي خاکپايي الغياث اي دوستانباز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
از بت چونين جدايي الغياث اي دوستانباز ديگر باره چون سنگين دلان بر ساختم
آفتابي را هبايي الغياث اي دوستانباز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
در همه صحرا گيايي الغياث اي دوستانباده‌خواران باز رخ دارند زي صحرا و نيست
هر دمش بينم به جايي الغياث اي دوستانبنگه هادوريان را ماند اين دل کز طمع
در کف موسي عصايي الغياث اي دوستانجادوي فرعونيان در جنبش آمد باز و نيست
هر زمان برگ و نوايي الغياث اي دوستانخواهد اندر وي همي از شاخ خشک و مرغ گنگ
در بهاي توتيايي الغياث اي دوستانديده‌ي روشن جز از من در همه عالم که داد
مر سنايي را چو نايي الغياث اي دوستاناز براي انس جان انس و جان اي سرفراز